قصـــــه های مادرانه

مینا کوچولو کفش دوزک کوچو لو...

بسم الله الرحمن الرحیم یکی بود یکی نبود توی شهر   قصه ها یه دختر کوچولو بود که اسمش مینا بود توی خونه مینا اینا یه باغچه قشنگی بود که پر بود از گلهای قشنگ و رنگا وارنگ   یه روزی که مینا تو حیاط خونشون  داشت بازی می کرد دید که یه کفش دوزک کوچولو روی یکی از گلهای باغچه  نشسته وداره نگاه  بهش می کنه رفت جلو و گفت سلام کفشدوزک کوچولو   کفشدوزک  خیلی ترسید بود و می خواست فرار کنه   که مینا کوچولو بهش گفت نترس کفش دوزک کوچولو من که کاریت ندارم چرا اینقد داری می لرزی کفش دوزک کوچولو گفت سسسلام   مگه تو نمی خوای من و بگیری مینا با تعجب گفت نه برا چی بگیرمت کفش دوزک ...
28 بهمن 1393
1